سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند