چشم پوشیدم نمیزیبد عریانی مرا
شانه و زلف تو بادی میدهد از جان من
بیتو زینسان در میان دارد پریشانی مرا
نکتهسنجی چیست عیب کس نفهمیدن بود
میکند فهمیدگی تعلیم نادانی مرا
یک دو گامی از سر کویش سفر خواهم گزید
بازپس گر ناورد اشک پشیمانی مرا
بندگی را در ره خدمت ز بس شایستهام
میشود داغ غلامی خط پیشانی مرا
گرچه خوارم عزتم این بس که در بیع نیاز
میدهی خود را به من تا اینکه بستانی مرا
گر چنین از بار غم خواهم فرو رفتن به خود
شمعسان آخر کند دامن گریبانی مرا
از خرابی کس نمیگردد به گرد خانهام
پاسبانی نیست مشفقتر ز ویرانی مرا
روشناس ابر رحمت گشتهام از فیض او
عاقبت آمد به کار آلودهدامانی مرا
گرم کردم جای خود در گوشه گلخن کلیم
کی دگر از جا برد تخت سلیمانی مرا