سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار منست
آسمان مشتری جنس هنرها گردید
که دکان سوختنم گرمی بازار منست
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار منست
گره گریه بتیغ از گلویم وا نشود
نخل ناکامیم و عقده غم بار منست
نزنم یکنفس خوش که تلافی نکند
بخت بد گرچه بخوابست خبردار منست
گرد از چهره من پاک بسیلی سازد
آنکه در بیکسی عشق تو غمخوار منست
از دل روشنم اسرار دو عالم پیداست
حیف ازین آینه کارایش دیوار منست
دخل بیجا همه جا در سخنم می آید
این مگس لازم شیرینی گفتار منست
شکوه از اختر طالع نتوان کرد کلیم
زینت بخت و گل تارک ادبار منست