برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت
مستی چشم ترا نازم که در دوران او
سبحه را زاهد بمی گل کرد و زان پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایه مژگان تو
یکنفس آئینه را هم می تواند شانه ساخت
دانه بسیار در کارست بهر صید خلق
حق بدست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت
تا بکی باشم طفیل جغد در ویرانه ها
منکه از سنگ حوادث می توانم خانه ساخت
یکنفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت
فارغ از دریوزه میخانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
تا شود روشن که مسکین کشته بیداد کیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت