که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع
تمام عمر بیکقطره آب سیرابم
ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود
به کیش من که خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا
براه شوق عنان بر عنان سیلابم
بدست عشق یکی ساز دلخراشم من
که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح
زبان بیند کز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست
گمان برم که خس گردباد گردابم
اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل
در آتشم فکند تا دمی دهد آبم
ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم