شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا
دست هر کس را بسان سبحه بوسیدم ولی
هیچکس نگشود آخر عقده کار مرا
همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه ام
روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا
مانده در قید لباسم زانکه گاهی میفروش
می ستاند در گرو این کهنه دستار مرا
خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر
چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا
گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است
روشنی از من بود چشم خریدار مرا
نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم
سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا