می صیقل است و زنگ ز مینا نمیبرد
سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه به صحرا نمیبرد
آخر ز دست شوخی طفلان گریختیم
جایی که اشک پی به سر ما نمیبرد
شهرت بهر چه یار شد آفت به او رسید
رشکی دلم به عزلت عنقا نمیبرد
زین سان که از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت ز دیبا نمیبرد
ایمن نمیشود ز شبیخون گریهام
سیلاب تا پناه به دریا نمیبرد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمیبرد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامهبر شود آن را نمیبرد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه به بالا نمیبرد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمیبرد