جائی که صد خدنگ بود یک نشان بسست
زلفت هزار حلقه کمان را چه می کند
گر صید دل مرا بود یک کمان بسست
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بسست
گمراه آنکه پیرو ارباب عادتست
خضر ره تو ماند ازین کاروان بسست
با دهر جنگ، شیشه بسنگ آزمودنست
با روزگار صلح کن، این امتحان بسست
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بسست
در پیش سر فکندن نرگس اشاره ایست
یعنی دگر نظاره این بوستان بسست
بند دگر بپای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بسست
خواهد گسیخت رشته طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بسست