به منبر بِرفت و بِگفت ایبشر
به جز عید، شادی نباشد روا
دو عید است ما را و باقی بلا
بنابر همین روی گفتم کلام
که نوروز باشد شما را حرام
هر آنکس در این روز شادی کند
گنه رهنمودی به وادی کند
به این شخص پیغمبر پاکدان
شفاعت نکردی به آخر زمان
********
یکی مرد دانا از آن جمع خاست
بگفتا به ملا که منطق کجاست
مگر دین ما دشمن شادی است؟
کجای سخنهات بنیادی است؟
زمستان به پایان رسیده… بیار
سخنهای تازه چو فصل بهار
شده ریش من پای حرفت سفید
ولی از تو بر من نبودی نوید
همیشه از آتش سخن گفتهای
تو از قبر و مار و کفن گفتهای
خدا را درستی تو نشناختی
و از نو برایت خدا ساختی
چنانکه دلت خواست گفتی سخن
نه شرم از خدا و نه از مرد و زن
یکی روز گفتی نه از انتحار
نه از قتل انسان و نی انفجار
نگفتی بهطالب که او دشمن است
خلاف تو است و خلاف من است
دگر نیست مردم ترا گوسفند
که هرچه بگویی شود دلپسند
********
چو ملا چنین دید احوال را
و نجوای خلق و جنجال را
بگفتا که این مرد کافر شده
خلاف شریعت به باور شده
بریدش به بیرون مسجد بزور
که این مرد از دین گشتهاست دور
********
چو مردم بدیدند، ملای نَر
بهجای دوپا راه رفتی بهسر
حقیقت بر آنها دلافروز شد
سیاهیِ شان صبح نوروز شد
همه ترک مسجد بگفت آن زمان
برفتند، نزدیک آن مهربان
همان را که ملا به جرم دلیل
ز مسجد برون کرده بودی بخیل
اقامت به بیرون در بسته شد
همان مرد، ملای وارسته شد
همه بر همان مرد گفتی درود
همان را که کافر ملا گفته بود
********
همان روز مردم که پیروز شد
به فردای آن روز نوروز شد
همان مرد دانای مردم پسند
به منبر برفتی همان روز چند
لبش را چنان غنچهیی باز کرد
سخن را به این بیت آغاز کرد
“به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد”
بگفتا به مردم به آوای خوب
همه گل بکارید، گلهای خوب
خدا دشمن شادمانی که نیست
خدا دشمن مهربانی که نیست
از این روز، شبهای تان روز باد
و هر روز تان، روز نوروز باد
نجیب بارور