به مصر عالم جان شو نشین آنجا به سلطانی
به هر منزل زلیخایی شود در صورتت فتنه
تو را گر ملک میباید مزن بر دام شیطانی
دریغ است این که هر صورت تو را مشغول میدارد
ندیدی صورت خود را که قدر خویشتن دانی
تو سیمرغی بیفشان پر به قرب قاف معنی شو
چو بومان تا به کی باشی مقیم آخر به ویرانی
گرت باشد چو اسکندر هوای عالم خاکی
مکن با خضر همراهی نه مرد آب حیوانی
سلیمانی ولی خاتم در انگشتت نمیبینم
زهی دولت گر آن خاتم زدست دیو بستانی
اگر وصلت همیباید مگر عشقت دلیل آید
به کوی دوست ره بردن به معقولات نتوانی
حکیمان در ره جانان ز برهانند سرگردان
نیابی لذت وجدان ز حکمتهای یونانی
ز ایمان جوی بینایی مشو مغرور دانایی
که گر خود ابن سینایی هنوز اندر دبستانی
همام از عشق اگر جویی نصیبی ترک هستی کن
که گر از ذوق جان مستی به هستی باز میمانی
صبا وقت سحر بویی ز کوی دوست میآرد
بر آن بوی عبیرافشان چرا جان برنیفشانی
چه زلف است آن که هر مویش به صد جان است ارزانی
به زیر هر شکن دارد هزاران عقل زندانی
بود باد بهشتی را ز بویش عطر در دامن
کند بر چشمهٔ حیوان ز طوبی عنبر افشانی
مرا تا در خیال آمد سواد زلف شیرینش
سر از سودا نشد خالی و خاطر از پریشانی
تعالی الله چه رویست آن ز حسنش عقل سرگردان
ملک در پیش عکس او نهد بر خاک پیشانی