چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه میبین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کردهاند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
گر صورتت برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
ز آب حیات بر سخنش آفرین بود