زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
ذوق آموختنی نیست که آن وجدانیست
عقلا جمله در این کار فرو میمانند
این چنین مست که ماییم ز خمخانه دوست
همه خواهند که باشند ولی نتوانند
بتپرستان رخت طایفه توحیدند
مست و دیوانه عشق تو خردمندانند
آفتابی تو و اصحاب ملاحت انجم
در حضورت همه از دیده ما پنهانند
هر یکی را سخنی در صفت منظوریست
وصف روی تو که داند که همه حیرانند
مجلس افروز بهشت است جمال خوبان
نی چنان دان به حقیقت که بهشت ایشانند
هست صاحبنظران را هوسی با گل و سرو
کاندکی هردو به رخسار و قدت میمانند
گرمی از ذکر تو یابند نه از شعر همام
در سماعی که غزلهای ورا میخوانند