که شدم ز انتظار سودایی
بلبلان را نمیبرد شب خواب
تا سحرگه نقاب بگشایی
با صبا گفتهای که میآیم
من و این مژده و شکیبایی
گر چه پیشم هزار تن بیشند
بی تو جان میدهم ز تنهایی
دیده در آرزوی دیدارت
وعدهای میدهد به بینایی
بر سر چشم من قدم نه تا
جویباری به گل بیارایی
تشنه در اشتیاق آب حیات
سوخت خود رحمتی نفرمایی
هر نظر محرم جمال تو نیست
دیده ها زان شدند هرجایی
از حدیثت همام را ذوقی
به زبان میرسد ز گویایی