خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش
عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه بر خنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در او پای نهی پایانیست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قربانش
خاک پایش چو منی را نرسد میکوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کآسان نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش