ولی به چارۀ بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما به دیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزهگرد غمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمیگردی
که در میان ریاحین به حسن مینازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق پردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی