مشتاق را همیدهد از دوست آگهی
جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان
کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
ای باد روحپرور همراز خوش نفس
یعقوب را بشارت یوسف همیدھی
این خسته فراق مصیبت رسیده را
پیغام میرسانی و مرهم همینهی
مستعجلی و مینگذارم تو را ز دست
تا میکنی حکایت آن ماه خرگهی
در صحبتت روانه کنم جان خویشتن
کز قالبم نباید با باد همرهی
جان همام را بر جانان او رسان
عمریست تا که تشنه به آب است مشتهی