جان‌ها در آتشند که جانان همی‌رود

جان‌ها در آتشند که جانان همی‌رود
سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی‌رود
یعقوب را زیوسف خود دور می‌کنند
خاتم برون ز دست سلیمان همی‌رود
آدم وداع سایهٔ طوبی همی‌کند
خضر از کنار چشمه حیوان همی‌رود
صحرا و شهر فتنه و غوغای مردم است
تا خود چه داوری‌ست که سلطان همی‌رود
دیدی که آدمی چه کشد در وداع جان
بر ما ز هجر یار دو چندان همی‌رود
دردا که گوهری‌ست گران‌مایه صحبتش
دشوار دست داده و آسان همی‌رود
این می‌کشد مرا که درین غصه یار نیز
پر آب کرده چشم و پریشان همی‌رود
امیدوار باش درین حال ای همام
کاین جور روزگار به پایان همی‌رود
در موسم بهار کند عاقبت رجوع
حسنی که در خزان زگلستان همی‌رود
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *