فتنه و عربده او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها ماراست
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازهتر از گلبرگی
که بر او آمده در وقت سحر باران است
در شکنهای سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شبرویی شیوهٔ عیاران است
گر ز حال شب ما بیخبری معذوری
خفتد را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر بر گذرش رسته عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه میشمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنهکاران است