هزار دل برباید به یک دم آن کاکول
عجب مدار تو زان ماهروی مهرجبین
که آفتاب رخش راست سایهبان کاکول
من آشکارا جان را به باد خواهم داد
که دیدهام دل خود را نهان در آن کاکول
هزار دل ز سر پای برتوان چیدن
اگر به شانه کند شاه دلبران کاکول
برآید از دل و جان عزیز خویش چو من
هر آن کسی که نهادهست دل بر آن کاکول
چو باد ناله زارم به گوش او برساند
سبک به رقص درآید در آن زمان کاکول
هر آن دلی که ربود آن دو چشم او از خلق
نداد هیچ امانش مگر به جان کاکول
سلامت ار هوست میکند همام مگرد
به گرد آن بت گل روی ضیمران کاکول