روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم
در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات
جان صاحبنظران را به تماشا دیدم
مه به روی تو چه ماند که به جای کلفش
نقطهها بر رخت از عنبر سارا دیدم
گفت روی تو به خورشید که هرگز دیدی
بهتر از خویش بگفتا که شما را دیدم
به سر زلف تو کردم نظر از هر مویش
صد دل شیفته را سلسله بر پا دیدم
دل خود را ز میان همه میجستم باز
بند آن شیفته بر جمله اعضا دیدم
گفتمش کار تو با سلسله چون است ای دل
گفت کاین بند فتوح همه دلها دیدم
چون در آن زلف چو زنجیر بیابم راهی
از جهان آنچه مرا بود تمنا دیدم
سخن خال و لبت چون به زبان آوردم
دهن خویش پر از عنبر و حلوا دیدم
لب لعلت قدم خواجه نمییارم گفت
لایق خاک در مجلس اعلا دیدم
گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جویها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سائل انعامت را
دهن از خنده به شکل دهن لا دیدم