دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست

دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم
تشنه‌ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوخته‌ام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
به ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *