آب حیوان در میان تیرگی نوشیدهاند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل بردهاند
تا در آن آیینه عکس روی دلبر دیدهاند
جان خود در زلف کافرکیش جانان بستهاند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیدهاند
در خرابات محبت جان گروگان کردهاند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریدهاند
با وصال خوب روی خویش در پیوستهاند
ز آفرینش فارغ از کون و مکان ببریدهاند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانهها پوشیدهاند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیدهاند
رستهاند از عالم صورتپرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیدهاند