اقبال مایهایست که ایشان همیبرند
جان میبرند تحفه به نزدیک یار خویش
خرما به بصره، زیره به کرمان همیبرند
جان را در آن دیار چه قیمت بود ولی
سهل است چون به پیش کریمان همیبرند
دل برگرفتهاند از این خاکدان چو خضر
تا ره به سوی چشمهٔ حیوان همیبرند
خود را نگاه دار ز دیوان راهزن
کانگشتری ز دست سلیمان همیبرند
مغرور علم و طاعت و تقوی خود مشو
کانجا از این متاع فراوان همیبرند
چوگان و دست و پنجه مردان بهانهایست
این گوی را به بخت ز میدان همیبرند
هان ای همام بنده مردان عشق شو
کایشان رهی به مجلس سلطان همیبرند