ضرورت است که با دیگری نمیسازم
چه میکنم به هوای دگر که مرغ توام
بدین طرف به طرب جان خویش در بازم
کبوتری که ز شهر تو نامهای آرد
به گرد کوی تو بادا همیشه پروازم
همیکشم سر خود سال و ماه بر گردن
بدان امید که در خاک پایت اندازم
اگرچه بی غم عشقت نبودهام نفسی
میان همنفسان برنیامد آوازم
شبی حدیث تو را با صبا همیگفتم
به شرط آن که نگوید به هیچ کس رازم
گشاد راز مرا وین سخن برون افتاد
دگر سخن بر نامحرمان نپردازم
دریغ نام تو باشد به هر زبان ور نه
مرا چه غم که نه امروز عشق میبازم
همام در نظر دشمنان همین گوید
بلا چو میکشم از بهر دوست مینازم