ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که بر او فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
تا از اینجا به سر کوی تو آرد بادم
تا رگی در تن من زنده بود میورزم
هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
اشک رازم همه چون باد فرو میخواند
ور نه من راز تو را پیش کسی نگشادم
هر کسی را بود از دوست تمنای وصال
من بیچاره به امید خیالی شادم
دوش میگفت خیال تو که بیچاره همام
خوش نیاسود دمی تا قدمی ننهادم