روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت