راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم