مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند