زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب
ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست
خضر نبود برکنار چشمهٔ حیوان غریب
گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن
در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب
سنبلش بیوجه نبود گر بود شوریده حال
زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب
ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است
در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب
برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان
زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب
چشم مستت گر بریزد خون هر بیچارهئی
چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب
گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک
بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب
در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت
هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب