مغز ساعت سکته کرده روزگار آشفته است
شعرهایش زرد و خاکی میرسند و سبز نه
سال، سالِ مردن و ذهن بهار آشفته است
بادهای ناموافق ناموافق میوزند
رنگ و روی برگها رفته و سار آشفته است
«چون بسی ابلیس آدم روی» طوفش میزدند
کعبه خود را بسته است و بیشمار آشفته است
تا خبر را خوانده که فردا قیامت میشود
خاک، نبضش می زند، خواب مزار آشفته است
دست کی وضعیت قلب مرا برهم زده؟
که زمینم که زمینم، در مدار آشفته است
ماهِ من لبریز تنهایی، نگاه تو کجاست؟
این پیاله، این منِ شبزندهدار آشفته است
تو نمیآیی که خورشیدی شود تقویم من
بیقرارم، بیقرار، این بیقرار آشفته است
خالده فروغ