آنسویِ آنسوی زمانم بادها بردند
غم بر سر غم بافتم گیسوی شعرم را
بازی گل بر مو زدن را شادها بردند
هر چشم دنیاییست که با مردمک هاشان
بر خلقت خلق خدا ایرادها بردند
انسانِ قرن هیچ، از دنیا چه میجویی؟
امروز و فردای تو را روباتها بردند
پشت سفیدیها، سیاهیهاست ده ها راه
شطرنج میز زندهگی را ماتها بردند
رؤیای دسته جمعی بیدارها بودم
این خوابها آخر مرا از یادها بردند
خالده فروغ