در خواب اساطیریام باد شگفتی وزید
و خانهیی را که دروازهاش عشق بود گم کردم
درخت زندهگی بر زمین افتاد
شبیکه پدرکلانم را مرگ با خود برد
در خواب اساطیریام دهکده تنها شد
شبیکه مامایم را مرگ با خود برد
در خواب اساطیریام دیواری فرو ریخت
و یک کوچه شد ناپدید
با گلهای آفتابپرستش
شبیکه خالهام را مرگ با خود برد
در خواب اساطیریام سیل آمد و زندهها فسیل شدند
شبیکه کاکایم را مرگ با خود برد
در خواب اساطیریام شطرنجی شدم با دانههای رنج
شبیکه خودم را مرگ با خود برد
در خوابهای اساطیریام چشمی شدم
که تو را عکاسی میکرد
و به قاب جهان میگذاشت
اما تو آن چشم را نمیدیدی هرگز
از شب نفرت دارم در خوابهای اساطیریام
خالده فروغ