سیاه‌روی ترین روزهای دوران بود

سیاه‌روی ترین روزهای دوران بود
زنی فراری یک شهر نامسلمان بود
زنی که بسته شد آزادی‌اش به زنجیر و
به جست‌وجوی رهایی خود کماکان بود
به مرز شهر دگر تا گذاشت پایش را
قطار فصل گذشت از سر و زمستان بود
و کودکانش نقشی که رسم می‌کردند
به روی کاغذ، یک سفرهٔ پر از نان بود
چه فکر می‌کنی، این صحنهٔ تراژیدی
برای چشم شکستیدهٔ زن آسان بود؟
زنی فراری یک شهر نابرابر و سرد
هوا، هوای نفس‌هایش آتش‌‌افشان بود
که سوخت ساقه‌گک دست کودکانش را
صدای صاعقه لرزاند استخوانش را
و زنده‌گی را با غربتش به چالش برد
زنی که در پس پندار مرگ پنهان بود
خالده فروغ
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *