و خط آخر هستی را رسوا میخواند
دیدمش آمد از پشت زمانهای شگفت
قصهٔ سرخ ترین سبز پریها میخواند
خواب و بیداری را درهم و برهم میزد
کلیات آزادی و رؤیا میخواند
جویها در جوش اند امروز از بیآبی
او چه میکرد چه میکرد که دریا میخواند؟
نه غم روز و نه شب داشت نه از دشمن و دوست
او خودش فردا بود و خود فردا میخواند
خالده فروغ