سیاهی رفت از این شهر، یا در راه شامی هست
صدای هی هی مستی ست یا بنهفته دامی هست
چراغان است شهر و شب میان نور میرقصد
سرود صبح بیداریست یا از صبح ، نامی هست
هنوز آن پیر صاحبدل، هنوز آن می ، هنوز آن خم
هنوز آن کهنه میخانه ویا بشکسته جامی هست؟
میان هستی شهرم، به راهِ دختر خورشید
نگین قله ی کوهی و یا یک کهنه بامی هست؟
میان عاشقان خسته ی آن سوی آبادی
سلامی بر لب آیینه و در دل پیامی هست؟
درین صحرای آتشخفته ی بی انتظاری ها
سواری، اسپ مستی، گرد راهی، بانگ گامی هست؟
ببردند آبروی باغ را ناباغبانانش
بگو در کشت من ازقامتِ سروی، خرامی هست؟
الا ای باغبان ! گر زخم من مرهم نشد، باری
بگو بر خنده ی کمرنگ فرزندم ، دوامی هست؟
(اسد بدیع)