با آن که قایم است ز من میبرد به زور
کارم درین بساط به شاهی فتاده است
کز اسب کین پیاده نمیگردد از غرور
چندم به بزم خود نگذاری چه میشود
گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس
در بازی تو ماتی خود دیدهام ز دور
نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق
کان نقد در قلیل و کثیر است بیکسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق
کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آن که ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل
چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین
افکند در بساط سوار و پیاده شور