مرا شرارهٔ آه از ستاره میگذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او
به نیم چشم زدن از شماره میگذرد
دلم بر آتش غیرت کباب میگردد
چو تیرش از جگرپاره پاره میگذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار
پیاده میکندم چون سواره میگذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور
که تیر آه من از سنگ خاره میگذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری
بر آن مریض که کارش ز چاره میگذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت
ولی اگر تو کنی یک اشاره میگذرد