روزم اگر چنین بود وای به روزگار من
چون دهد از غم توام آه به باد نیستی
آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من
ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم
چون ز درون علم کشد آه شراره بار من
تا تو قرار دادهای قتل مرا به تیغ خود
صبر فرار کرده است از دل بیقرار من
تا ز نظارهات مرا ساخت به عشق مبتلا
گوشه بگوشه میجهد چشم گناهکار من
به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود
گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من