محرومی من از عدم قابلیت است
چشمم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در که سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در رکاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینه صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
مِن بعد روی محتشم از هیچ رو مباد
دور از درت که گفته ارباب همت است