کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار

کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض یخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *