به نام آن که آذر را چمن ساخت
دل دوزخ شرر را انجمن ساخت
به ناز افروخت در بزم دل، اورنگ
قدم زد بر بساط سینه ی تنگ
غمش پروانه را شد کارفرما
که سوزد داغ شمع محفل آرا
نماید عندلیبان را تسلّی
به رنگارنک گلهای تجلّی
خراب آباد دل را کرده معمور
به داغ خانه زادش صد جهان شور
شتابان در هوایش کرده محمل
تپیدنهای مرغ نیم بسمل
به شوخیهای حسن عشوه آمیز
ز مغز داغ مجنون، شورش انگیز
دل لیلی ست کار افتاده ی او
غزالان سر به صحرا دادهٔ او
بلاآموز چشم خوش نگاهان
چراغ افروز داغ غم پناهان
به شورشهای عشق گام فرسای
نمک در دیدهٔ داغ درون سای
غمش دارد شرابی آتش آلود
برآرد از دماغ کفر و دین دود
فلک صید زبون دام عشقش
نفس می سوزدم از نام عشقش
به هر وادی که گردد شورش انگیز
رگ سنگش شود موج سبک خیز
قبول قبله گاه کج کلاهان
صف آرای قیامت دستگاهان
نیازافزای عشّاق جگرریش
ز خیل ناز خوبان جفاکیش
تسلّی