ای پرتو جمال تو را مظهر آفتاب
آیینه دار حسن تو نیک اختر آفتاب
اوّل جبین ز خاک رهت غازه می کند
چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب
حربا زلال عشق تو از مهر می کشد
صاف شراب حسن تویی، ساغر آفتاب
سرو تو سایه تا به سر خاکیان فکند
افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب
در حسرت زلال وصال تو سوخته ست
تو چشمهٔ حیاتی و اسکندر آفتاب
یک لالهٔ برشته دل داغ دیده ای ست
از عارض تو، بر فلک اخضر آفتاب
از جوق هندوان تو یک پاسبان، زحل
وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب
از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان
وز ذرّه با فروغ رخت کمتر آفتاب
تا بر رخت سپند بسوزد ز اختران
بر کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب
از شرم تیرگی نتواند سپید شد
در روزگار حسن تو چون شب پرآفتاب
سنجیدن رخ تو به خورشید، احولی ست
تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب
حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی
بر خاک درگه تو، رخ احمر آفتاب
در سلک خادمان دل افروز محفلت
باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب
تنها زنی به قلب دل و دین عالمی
تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب
جایی که رای روشنت از رخ کشد نقاب
بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب
در وصف عارض تو، چو گیرد به کف قلم
ریزد فرو ز کلک ثناگستر آفتاب
هر نکته ای ز چامهٔ روشن بیان تو
در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب
دفتر به پیش خامه تو را عرضه گر دهد
از هر خط شعاع، خورد نشتر آفتاب
ای چشمهٔ زلال که در اشتیاق تو
دارد ز مهر، حالت نیلوفر آفتاب
در ملک حسن، باج نهد خامه ات بر او
افلاس را اگر نکند محضر آفتاب
در پیشگاه سدّهٔ قصر جلال تو
چون جوکیان، نشسته به خاکستر آفتاب
گیرد رواج، قرصهٔ ناقص عیار او
نام تو را چو سکّه زند بر زر آفتاب
چون جلوهٔ تو پای نهد در رکاب ناز
آرد پی نیاز، سر و افسر آفتاب
گیسوی عنبرین چو به دوش و بَر، افکنی
گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب
نقش سُم سمند تو، تا جلوه گر نگشت
هرگز ندیده بود ز خود بهتر آفتاب
خونش حلال غمزهٔ مرد افکنت شود
از ابر اگر به سر نکند معجر آفتاب
تا آتشین عذار تو را قبله ساخته ست
می پرورد به دامن خود آذر آفتاب
تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت
پروانه وار، سوخته بال و پر آفتاب
از رای مستقیم تو صد طعنه می خورد
پا گر نهد برون ز خط محور آفتاب
تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو
نقش کساد باخته در ششدر آفتاب
مپسند پرده برفتد از تیره بختیم
ناگه، در اَبرِ خط نکنی مضمر آفتاب
از دولت تو، سایهٔ بال هما شود
بر فرق عاشقان تو، در محشر آفتاب
آرایش عذار نکو باد، طرّه ات
تا سایه را مجال نباشد در آفتاب