کاری که دست میکند اعضا نمیکنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمیکنند
بیآرزو شود دل بیآرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمیکنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتادهاند و تکیه به دنیا نمیکنند
گل نشکفد ز گلبن افسردهخاطران
تا ابر دیده را چمنآرا نمیکنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمیکنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمیکنند
خاک مراد دیدهوران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمیکنند
بینا نمیشود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمیکنند