ترسم که رخش بینی و دیدن نتوانی
سخت است گرفتاری و آوارگی ای دل
وحشت نگذاری و رمیدن نتونی
بسمل شدی از هجر و به جایی نرسیدی
از ضعف چنانی که تپیدن نتوانی
در دام غم ای مرغ پر و بال شکسته
آرام نداری و پریدن نتوانی
بی پرده گرفتم ز درت یار در آمد
ای دیدهٔ حیرت زده دیدن نتوانی
محروم نیی گرچه حزین از می وصلش
لب بر لب جامی و چشیدن نتوانی