از خویش برون آی به یاهوی بلندی
بر خویش نبالیم به درویشی و شاهی
بر دوش نداریم پلاسی و پرندی
با سوخته جانان چه کند آتش دوزخ
من ساخته ام با تب هجران تو چندی
مردی بود از نفس خطرناک گذشتن
زبن خندق آتش، بجهانیم سمندی
گفتی که حزین در غم ما، حال دلت چیست؟
آتش به دل سوخته ام باز فکندی