از چنگ کفر زلف تو، ایمان که میبرد؟
بر کف نهادهام دل صد چاک خویش را
این شانه را به زلف پریشان که میبرد؟
مشکل کشد دلش به سر کوی عاشقان
این شمع را به خاک شهیدان که میبرد؟
ناز و کرشمه، غمزه، به خون جمله تشنهاند
جان از مصاف شیر شکاران که میبرد؟
عشق آزمود قوّت بازوی خویش را
تا پنجهای به پنجهٔ مژگان که میبرد؟
در زیر سنگ مانده کفم از فسردگی
پیغام چاک را، به گریبان که میبرد؟
جز من که در گره زدهام اشک و آه را
اخگر به جیب و شعله به دامان که میبرد؟
بوسیدهایم ما لب جانبخش یار را
حسرت به خضر و چشمهٔ حیوان که میبرد؟
گر بشکنیم زیر لب این خوش صفیر را
پیغامی از قفس به گلستان که میبرد؟
شرمنده کرد گریهام، ابر بهار را
شبنم به شطّ و قطره به عمّان که میبرد؟
نبود تو را حریف، کسی در سخن حزین
با خامهٔ تو، گوی ز میدان که میبرد؟