به وصل از خوی او نظاره دیدار نتوانم

به وصل از خوی او نظاره دیدار نتوانم
نگاهی گرد دل می گردد و اظهار نتوانم
ز خجلت سر به پیش افکنده ام نه عجز و نه عذری
گناه من اگر عشق است، استغفار نتوانم
گریبان پاره می آیم به کویت هر سحر، ترسم
که مستم محتسب پندارد و انکار نتوانم
اگر ز آلایشم آزرده ای، اوّل قدح در ده
به مستی می توانم پاک شد، هشیار نتوانم
رقیبان از وفا در لاف و من خاموش کی شاید؟
درین دعوی تنزل کردن از اغیار نتوانم
تو را تا دیده ام گلشن به چشمم خار می آید
توانم دیده از گل بست، زان رخسار نتوانم
به راه او دل و دستم حزین از کار می ماند
درین مستی پریشان کردن دستار نتوانم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *