در دل بی طاقت من اشک و آهی سر زند
من به یک نظاره حیرانم چه گل چینم ز تو؟
حسن شوخت هر نفس، از جلوه گاهی سر زند
عمر صرف دوستی کردم، بری حاصل نداد
زین چمن می خواستم مردم گیاهی سر زند
گر شود آن برق جولان، گرم خودداری چنین
شعله ای ترسم ز هر مشت گیاهی سر زند
از تغافل های گرم یار می ترسم حزین
آه بی تابانه ای از دادخواهی سر زند