می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم