سر زانوی حیرانی بود، آیینه دار دل
شود نازک تر از دل پرده گوش گران گل
اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل
چو مجنون کرده لیلی دستگاهان را بیابانی
که را تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل؟
چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش
فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل
جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد
چراغ طور باشد دیدهٔ شب زنده دار دل
به خود پیچد ز شرم اندیشهٔ کوته کمند اینجا
سر رفعت به بام عرش می ساید حصار دل
سبک چون گرد برخیزد، دو عالم از سر راهش
به میدانی که گردد جلوه گر چابک سوار دل
حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را
به دست دیده نگذاری عنان اختیار دل
غبار تن که می شد توتیای چشم آگاهی
چو خاک انباشتی غافل، به چشم اعتبار دل
چو تخمی سوخت، بی حاصل بود از ابر میزانی
مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل
فتد چون عقده مشکل، ناخن تدبیر خود گردد
غم دیرینه خواهدگشت آخر، غمگسار دل
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل
چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآیی
به سیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل
کند سیل بلاگرکشتی افلاک طوفانی
نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل
به رخ هرگز ز خاک خشک مغزش گرد ننشیند
خوشا سیلی که گردد غرق بحر بی کنار دل
به امّیدی که نخل عاشقی روزی به بار آید
به خون می پرورم نخل تو را در جویبار دل
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق
اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل